آن روز آقا نصرت و همدم خانم روی ایوان خانه نشسته بودند، چایی میخوردند و از جوانیشان که سرشان شلوغ بود و بچهها دورشان پرسه میزدند صحبت میکردند.
آن روز از آن روزهایی بود که مهر و محبت آن دو گُل کرده بود و بگو مگو و کل کل و قهر و داد و بیداد یادشان رفته بود.
همدم خانم آهی کشید و گفت: «هی... پیر شدیم و بچهها از دور و برمون رفتند. آخرش هم به آرزوهامون نرسیدیم.»
ـ ای بابا! کی به آرزوش رسیده که ما دومیاش باشیم.
ـ هی... کجایی مرد؟ خیلی از آدمها به آرزوهاشون رسیدن و کامروا شدند. فقط ما باید ناکام از دنیا بریم.
ـ حالا کی گفته که تو میخواهی از دنیا بری؟ تا حالاش که عمر نوح داشتی. از حالا به بعد هم عمر حضرت خضر پیدا میکنی.
ـ بازم تو شروع کردی به مسخره کردن؟ همهی آدمها باید برن. خود تو هم همین طور. تازه من ده سال از تو کوچیکترم.