هوای گرفته.
پنجرهها بسته است.
از سمت تالار غذاخوری، از جایی که مرد نشسته است، پارک دیده نمیشود.
زن اما چرا، میتواند ببیند، نگاه میکند. میزش چسبیده به لبه پنجره است.
پلکهایش را، از نور آزارنده، جمع میکند. نگاهش دور میرود، بازمیآید.
مسافران دیگر هم بازیِ تنیسِ بیرون از دید مرد را نگاه میکنند.
مرد نخواسته است جایش را عوض کند.
زن نمیداند که نگاهش میکنند.
حدود پنجِ صبح باران باریده است.