عزیز هیچچیزش شبیه مسافرها نبود، آن هم مسافری که برای اولینبار میخواهد به فرانسه برود. پدربزرگ اصرار نمیکرد، شاید حتی لباسهایش را هم عوض نمیکرد. همان پیراهن گُلدار را میپوشید که پدر همیشه میگفت بوی باغچههای بهار را میدهد. اما حالا، با آن کتودامن عنابیِ سوغاتیِ چند سال پیشِ پدر و کیفدستی کِرِم و کفش پاشنهبلند انتخاب مادر، درست شبیه پیرزنهای فرانسوی شده بود که عصر یکشنبه با دوستانش در یکی از کافههای شانزهلیزه قرار دارد.
پدربزرگ اما با آن شاپوی قهوهای قدیمی و دوبندهای که دوغدو را یاد شکم گندهی پدر میانداخت، درست شبیه توریستهای ژاپنی شده بود که دوربینبهدست در همهجای فرانسه دیده میشوند و از همهچیز عکس میگیرند.