کِیلیو و خواهر بزرگترش لِیا مشغول قدم زدن توی ساحل بودن که پسرک برای بار چندم گفت:
"لطفا؟ خواهر جونم ازت خواهش میکنم. میشه بیای و باهام در جست و جوی گنج بازی کنی؟"
دوتایی راهشون رو به سمت جایی که کیلیو نشون داده بود کج کردن.
پسر کوچولو خیلی هیجانزده بود و هر سنگی که توی مسیرشون میدید رو جمع میکرد.
ناگهان یک سنگ خیلی عجیبی رو دید.
بعد شیِ توی دستش رو به سمت نور گرفت.
روش پر از حفرههای بزرگ بود و چندین بلورِ سبزِ درخشان هم روی سطحش خودنمایی میکردن.