روزی روزگاری، پسر کوچولویی به اسم مصطفی با پدر و مادرش زندگی میکرد.
یک روز خانوادهاش تصمیم گرفتن تا به کشور جدیدی نقل مکان و زندگیِ جدیدی رو شروع کنن.
اونها برای رسیدن به اونجا مسافتِ خیلی زیادی رو طی کردن.
بعضی شبها، مصطفی خوابِ کشوری که قبلا توش زندگی میکردن رو می دید چون دلش خیلی برای اونجا تنگ شد بود.
رویاهاش پر از دود و آتش و صداهای بلند بودن.
پسر کوچولو با حال بدی از خواب میپرید و از مادرش میپرسید:
مصطفی: "من کجام؟"
مامانش محکم بغلش میکرد و همونطور که به نوازش کردنش ادامه میداد میگفت:
"نگران نباش پسرم ماه همینجا کنارتیم."