صبح یک روزِ زیبا، آنا بعد از تموم شدن تمرین فوتبالش با سرعت به سمت خونه دوید و همین که وارد حیاط شد، از مادرش که مشغول باغبونی کردن بود پرسید:
"اتفاق افتاده یا نه؟"
مادرش، خانوم کُل لبخندی زد و جواب داد:
"خودت بیا ببین."
آنا که این رو شنید، بدون معطلی با عجله به سمت جای گربهاش که توی خونشون بود دوید.
اونجا، دقیقا گوشهی اتاق، گربهی قهوهایِ خانواده استریکس دراز کشیده بود و کنارش هم چهار تا بچهاش که تازه به دنیا اومده بودن خوابیده بودن.
آنا که اون صحنه رو دید با خوشحالی به بچه گربهها گفت:
"تولدتون مبارک کوچو لوها"