کارولین از وقتی یادش میاومد توی پرورشگاه بود و همیشه هم میترسید حرف دلش رو پیش کسی بزنه.
تا اینکه رفت تا با خانومی به اسم مگی زندگی کنه.
مگی خانم مهربونی بود و هیچ وقت بهش بیاحترامی نمیکرد.
روزی که برای اولین بار داشت ساکش رو روی پلههای خونهی جدیدش بالا میکشید، با خودش فکر کرد که اینجا خونهی اون نیست و مثل دفعههای قبل هیچکس توی زندگیش اون رو نمیخواد.
توی همین حال و هوا بود که مگی در رو براش باز کرد…