یک روز صبح، در ژاپن قدیم، یک کشاورز و همسرش هلوی بزرگی رو جلوی در خونشون پیدا کردن.
کشاورز که نمیتونست چیزی که با چشمهاش میبینه رو باور کنه با تعجب به شوهرش گفت:
"خب من هیچوقت توی عمرم همچین هلویی رو ندیدم، آخه ما توی باغمون فقط تربچه میکاریم! البته از اونجایی که الان خیلی گشنمه، بیا بازش کنیم و بخوریمش."
اما قبل از اینکه چاقوشون هلو رو لمس کنه، میوهی بزرگ به دو قسمت تقسیم شد و دختر کوچولویی ازش بیرون پرید.
خانم کشاورز و همسرش، دختر کوچولو و هلویی که ازش بیرون اومده بود رو به داخل خونشون بردن.
بعد خانم کشاورز پوست هلو رو با دقت و ظرافت جدا کرد و باهاش برای دخترک یک لباس زیبا درست کرد.