از پشت پنجرۀ اتاق هتل، خیابان در آن پایین دنیای دیگری به نظر میآمد. دنیایی که هم مرا فراری میداد و هم بهسوی خود میکشاند. هم چنگالهایش را بهسویم دراز کرده بود و هم درهایش را به رویم میبست. دو روز بود که به هنگکنگ آمده بودم و دو روز بود که در این هتل زیبا ساکن شده بودم. دو روز بود که حتی یک دقیقه هم از اتاقم خارج نشده بودم. آمده بودم تا در یکی از شلوغترین شهرهای دنیا خودم را گم کنم، یا شاید هم پیدا کنم. دو روز پیش، پشت میز کارم نشسته و خیره به صفحۀ مانیتور بودم که چیزی مثل روح، نامرئی و سبک کمکم از نوک انگشتانم که روی کلیدهای حروف در حال حرکت بود زیر پوستم لغزید. دستانم معلق بر فراز کلیدها بیحرکت ماند. آن سایۀ بیشکل موجوار خودش را بالا کشید تا خزش آن را زیر پوست گردنم حس کردم. چند ثانیه بعد تمام مغزم مه گرفته شد و در این گنگی و ناپیدایی، حرکتی، زمزمهای، نوایی، تصویری، و شاید هم هیچی مرا بهسویی کشاند که معلوم نبود کجا بود. حرکت دستانم روی کلیدها را میدیدم، ولی نمیتوانستم بفهمم چه چیزی آنها را وادار به حرکت کرده است. شمارهای گرفتم و چند سؤال و چند پاسخ... و من در نیمۀ روز کار را رها کردم و ساعتها بعد سر از این هتل درآوردم. دو روز بود که در این اتاق بهدنبال کشف آن مه خزنده بودم و هنوز جوابی برایش پیدا نکرده بودم، چرا مرا به اینجا فراخوانده بود؟ صد بار بیشتر این سؤال را طی این دو روز و دو شب از خود پرسیده بودم، بدون اینکه جوابی برایش بیابم. حالا باید دل به دریا میزدم و بهخاطر حفظ عقلم هم که شده میزدم بیرون. لباس خنکی به تن کردم و کیفم را برداشتم و رفتم. بهمحض ورود به خیابان سیل عابران احاطهام کرد و مرا مثل جزئی از خود به پیش برد. پیادهرو شلوغ بود و از هر دو سو مردم از کوچک و بزرگ، زن و مرد و بومی و توریست در رفتوآمد بودند. مقصد را انتهای خیابان گذاشتم. پاهایم مرا به آنسو میبرد و چشمانم در دنیای دیگری سیر میکرد. چشمانم در آن دنیای خیالی به گشتوگذار مشغول بود تا شاید آنچه «گمشده و ناپیدا» بود، شاید آنچه عدهای «آرزو» مینامیدند و عدهای «سعادت» و چند نفری «پیوند» و آنچه او نمیدانست چیست بیابد، حداقل نگاهش کند و ببیند چه شکلی است....