یکی از روزهای زمستون بود و لایههای برف همه جا به چشم میخوردن.
ایزی، برف بازی رو خیلی دوست داشت، چون اونها نرم و سرد بودن و وقتی جمعشون میکرد، میتونست گلولهی برفی درست کنه و اون رو به هرطرفی پرت کنه.
یک روز، وقتی پسرک همراه با سگش مشغول بازی توی حیاط بود، دستهاش رو روی سطحِ برفی گذاشت و اونها رو جمع کرد تا یک گلولهی برفی درست کنه.
وقتی داشت آماده میشد تا اون رو به به یک سمت پرت کنه، یکهو گلوله به صدا در اومد…