صبح یک روز دلانگیز، ویلیام در حالی که برای همسایهاش دست تکون میداد و ازش خداحافظی میکرد با خوشحالی گفت:
"بابت سفارشتون خیلی ممنونم!"
دو تا بسته دیگه از پفیلا فروخته شده بود!
ویلیام دیگه نمیتونست برای جلسهی انجمن قهرمانان صبر کنه.
همین الانش هم میتونست با اعتماد به نفس بگه که فروش پفیلا برای مراکز خیریهی این دفعه، از همیشه بهتر و موفقتر میشه.