در روزگاران قدیم، توی روستایی که روی کوهپایهها کوههای زرد واقع شده بود، خورشید برای روزهای متوالی با قدرت تابیده بود و رودها رو خشک کرده بود.
باغها، زمینهای کشاورزی، سقف خونهها و جادههای روستا از گرد و خاک پوشیده شده بودن.
هر روز غروب، همهی مردم به اژدهای باران التماس میکردن تا کمی از بارونش رو به سمت روستاشون هدایت کنه ولی به نظر میرسید که اژدهای باران صدای اونها رو نمیشنوه چون روز بعد، خورشید حتی از روزهای قبلی هم درخشانتر بود.
مثل همهی مردم روستا، لِی مِی کوچولو هم تشنه بود و دیگه نمیتونست گرما رو تحمل کنه.
یک روز، دختر کوچولوی قصهی ما صدای نالهای رو شنید.
ولی صدا از کجا میتونست اومده باشه؟