«شیخ را گفتم که رقص کردن به چه آید؟ گفت به اینکه جان قصد بالا کند همچون مرغی که خواهد خود را از قفصِ تن بِدر اندازد، قفص تن مانع آید، مرغِ جان قوّت کند و قفصِ تن را از جای برانگیزاند.»
سهروردی
همه آن هزاران زنی که خود را از بروتانْی رسانده بودند به ایستگاههای قطار شهر پاریس، خدمتکار بودند. مردها هم آمده بودند، فروشندههای دورهگردِ بازارهای دهات، دورهگردهایی که نخ و سوزن و خرتوپرت میفروختند. هویت مشترک همه این میلیونها آدم فقط مرگ بود.
تنها دغدغهشان بقای حیات بود ـ اینکه از گرسنگی نمیرند و در پی سقفی باشند تا شب را به صبح برسانند.
دغدغه دیگری هم البته داشتند، دغدغه حرف و گفتوگو، گاه و بیگاه و در برخوردی از سر اتفاق، حرف زدن از شوربختی مشترکشان، از مشکلات شخصیشان.
این برخوردهای اتفاقی اغلب در باغهای عمومی یا باغگذر پیش میآمد، در فصل تابستان، توی قطار، توی کافههای میدانچههای پرآمدوشد، کافههایی که همیشه موسیقی پخش میکنند.