روزی روزگاری، در روستای کوچیک و سرسبز، پسری به نامِ یانکِل زندگی میکرد.
اون عاشقِ داستان تعریف کردن بود، اما نه داستانهای خودش.
پسرک اتفاقاتی که برای دیگران میافتاد رو خیلی هیجان انگیزتر میدونست و از اونجایی که پدرش صاحبِ مغازهای در روستا بود، همهی مردم اونجا جمع میشدن تا با هم صحبت کنند.
یانکل هم با دقت به حرفهای بقیه گوش میداد و بعدها با ذوق و شوقِ خاصی اونها رو برای دیگران تعریف میکرد.