چند بار پلک زدم و به رنگ زردِ کهربائی بلوزِ کاموایی مادربزرگ فکر کردم. مثل همیشه نو به نظر میرسید؛ زیبایی خیرهکنندهای داشت. مادربزرگ کنار چهارچوب در ایستاده بود و با چشمهای بُراق و آتشینش -برای تمسخر البته- به دیگران نگاه میکرد؛ از همه بهتر بود؟ او قدی متوسط و اندامی لاغر؛ اما برجسته و زیبا داشت. چشمانش مثل دو زمرد سبز میدرخشید و پوست صورتش با آن چروک کم، بدون جوش و لک دیده میشد. مادربزرگِ سبزهی جذابِ من برای آن شب، بلوزش را با یک شلوار مشکی تنگ و ریشریش و یک جفت صندل مشکی ساده و شیک، ست کرده بود. بینظیرترین مهمان آن شب، البته به نظر من؛ همان کسی که همیشه با روحیهی خاصش مرا به زندگی امیدوار میکرد. با آن گوشوارهی فوقالعاده و طلایی که از لابهلای موهای مصریاش برق میزد، مرا یاد عروسکهای میلیونر و مدل میانداخت.
پیرمردی وارد سالن بزرگ مهمانی شد. اولین باری بود که میدیدمش... از مادربزرگ بلندتر به نظر میرسید. تا دیدمش به خودم گفتم که چقدر آن دو در کنار یکدیگر کاملترند. حسم میگفت میتواند بخش گمشدهی جورچین مادربزرگ باشد. در همین فکر و خیال بودم که خواهرم به سمتم آمد و گفت: «سوفیا! باز خودت را یکگوشه پنهان کردی و محو تماشای دیگران شدی؟» گفتم: «من؟ گیرم که محو تماشای دیگران باشم؛ اما واقعاً چه کسی محو تماشای دختر جوانی مثل من میشود؛ آنهم با این ویلچر زپرتی؟» خواهرم سیلویا، با مهربانی خاصش زبانزد تمام اقوام، دوستان و کسانی است که او را میشناسند. به همین دلیل، همه نامش را تسخیرکنندهی قلبها گذاشتهاند؛ اما با همهی این تفاسیر دل من هنوز هم برایش میسوزد؛ چراکه همسرش طاقت این محبوبیت را نیاورد و عاقبت، حسادتش بر مهربانی سیلویا غلبه کرد و از هم جدا شدند.