یک صبح زیبای بهاری، اوکالیک خرگوشه از خواب بیدار شد.
اون روز هوا کمی گرمتر شده بود و برفها کم کم داشتن آب میشدن.
صدای پرندهی زردپرهی برفی از فاصلهای دور شنیده میشد.
اوکالیک با خودش فکر کرد که برای ماهیگیری روز فوقالعادهایه و چقدر عالی میشد اگه دوستش کالا هم همراهش میاومد.
با این فکر از برفها رد شد و خودش رو به لونهی دوستش رسوند.
پرش بلندی کرد و روی سقف لونهی کالا فرود اومد.