سایهی تیرهای از هیکل تنومند مردی، روی در خونمون افتاده بود.
وقتی در رو باز کردیم، ماموری پشت در بود.
وحشت توی دلم مثل آتیش زبونه میکشید و راه گلوم رو میبست.
برادرهام جرج و افرایم با سرهای پایین افتاده همون جا ایستاده بودن.
با خودم فکر کردم "ینی اونها هم به اندازه من ترسیدهان؟"
باقی برادر و خواهرام برای اینکه به یتیم خونه برن، یا خیلی بزرگ و یا خیلی کوچیک بودن.
اونها دور هم حلقه زده بودن و ما رو تماشا میکردن.