روزی روزگاری، در یک روستای فقیرنشین، خانومی با پسرش پَکو زندگی میکرد.
اونها به جز یک گاو که تنها سرمایهشون بود، هیچ چیز دیگهای توی این دنیا نداشتن.
یک روز، مادر پسرک صداش کرد و با ناراحتی گفت:
"پَکو… ما دیگه هیچ غذایی نداریم و پولی هم برامون نمونده. همهی پولهام تموم شدن. بیا این گاو رو به شهر ببر و بفروش تا بتونیم با پولش برای خودمون غذا بخریم."
پکو هم یک طناب دور گردن گاو بست و اون رو به سمت جادهی خاکی و پر پیچ و خمی که به شهر خم میشد کشوند.
وسطهای راه بود که با یک پیرمردِ ریش سفید که چشمهای روشنی داشت رو بهرو شد.
مردمک چشم هاش مثل ستارههای توی آسمون میدرخشیدن و چشمک میزدن.
توی دست هاش هم یک کیف کوچولو و یک عصا برای بهتر راه رفتن بود.