عروسک پارچهای دوستان زیادی داشت،برس گردگیر، بیلچهی باغچه و قهوه جوش.
همهی اونها خیلی دوستش داشتن.
عروسک پارچهای تصمیم گرفته بود ازدواج کنه و داماد کسی نبود جز دسته جارو.
اون عاشق آقای دسته جارو شده بود، چون اون بود که چشمهای عروسک پارچهای رو درست کرده بود.
یکبار یک بچهی شیطون، یک بچهی شیطون بی عقل، سر عروسک پارچهای رو به دری کوبید و همین باعث شد که چشمهای دکمهایش بیوفتن.
همون موقعها بود که دسته جارو دوتا دونه تخم آلوچه پیدا کرد و اونها رو جای چشمهای عروسک پارچهای به سرش دوخت تا دوباره بتونه همه جا رو ببینه.