اون روز خانم دیاز نقشه بزرگی رو به کلاس نصب کرده بود و با ما صحبت میکرد.
قرار بود که همه ی کلاس باهم یک نمایش گروهی اجرا کنیم.
خوشحال بودم که من و لی توی یک گروهیم.
اون بهترین دوستم بود و راجع به ترسم ا ز سِنّ اطلاع داشت.
لی دوست داشت روی صحنهی تئاتر توی مرکز توجهها باشه ولی من نه.
ترجیح میدادم یک گوشه بشینم زباله بخورم ولی مجبور نشم جلوی جمعیت صحبت کنم.