گفتم «رئیس، دست خودم نبود. سه ماه بود کسی رو نکشته بودم. اصلا تیغ رو که دیدم یه لحظه هوش از سرم پرید. با همهی وجود دلم خواست برش دارم و باهاش شاهرگ یه نفر رو بزنم. دوست داشتم یه بار دیگه هم که شده صدای کشیده شدن تیغ روی پوست رو بشنوم. خون... وای، خون... نمی دونی چه قدر دلم برای خون تنگ شده بود. رئیس، من واقعا شرمندهم ولی باید خودتون رو جای من بذارید تا بفهمید وقتی از یه چیزی که عاشقشی چند ماه دور باشی چه حسی پیدا میکنی.»