روزی روزگاری در جنگل بزرگ، خرس کوچولویی بود که همهی حیوانات از دست او کلافه شدهبودند. خرس کوچولو خرس بدی نبود. فقط یک عیب خیلی بزرگ داشت. خرس کوچولو خیلی تنبل بود. او اصلاً دلش نمیخواست مثل خرسها و حیوانات دیگر دنبال غذا برود. برای همین هم از صبح تا شب گوشهای لم میداد و با خودش میگفت:
-الان که اصلاً حوصله ندارم دنبال پیدا کردن غذا بروم! این کار را میگذارم برای یک وقت دیگر!