یه آفتاب پرست تنهایی گوشهی یه جنگل روی تنهی درختی زندگی میکرد. آفتاب پرست تنها توی دنیا فقط یه دوست داشت که جای دوری زندگی میکرد و بعضی وقتا اونو میدید و بعد از کمی حرف زدن به خونهی خودش بر میگشت. آفتاب پرست نه با حیوونی حرف میزد و نه کار به کسی داشت.