روشنک از پشت پنجره داشت بیرون رو تماشا میکرد. کوههای خاکستری پوشیده از برف بود و فقط بعضی از جاهاش از برف سفید نشده بود. ابرهای پف کردهی سفید جای جای آسمون رو پوشونده بود. روشنک با دقت نگاه ابرها میکرد. با خودش میگفت:
- کاش میشد با این ابرها بازی کرد! مثلاً اون تیکه ابر شبیه یه خرگوش بزرگه! میشه با اون مدتها بازی کرد! یا اون تیکه ابر! اون خیلی شبیه یه ع روسکه! میشه اون رو روی کمدم بذارم و هر روز باهاش بازی کنم!