یه روز، تو یکی از مزرعههای سرسبز و زیبا یه بچه مورچه از مامانش اجازه گرفت تا خونهی دوستش بره و یه عالمه باهاش بازی کنه. اسم دوستش، خال خالی بود.خال خالی خواهر و برادری نداشت و تنها زندگی میکرد.
بچه مورچه لباسشو پوشید، از حیاطشون دوچرخه ش رو برداشت و راهی جنگل شد. بچه مورچه با دوچرخهش داشت چرخ میزد و چرخ میزد که یه دفعه زمین تکون خورد و سر یه حیوونی از زیر زمین، بلند شد. دوچرخه چرخید و چرخید و چرخید و بچه مورچه، افتاد یه گوشه.