توی یه روستای کوچیک، پیرزنی به نام بی بی نرگس زندگی میکرد. بی بی تو کل دنیا فقط یه بزغاله داشت! یه بزغالهی سفید و بازیگوش، که روزا با گله به کوه و دشت میرفت. شبا هم به آغلش بر میگشت. یه روز صبح مثل همیشه، بی بی نرگس بزغالهش رو بغل کرد و گفت:
- ((بزغاله ی عزیزم مواظب خودت باش و از گله جدا نشو))