یه روز مریم، بعد از اینکه تکلیف مدرسه رو انجام داد، کنار دریا رفت و شروع کرد به فکر کردن...آخه دو روز دیگه تولد مامانش بود و نمیدونست چی بخره!
تو همین فکرا بود که صدای دوستش حنا رو شنید.
حنا گفت:
- تو فکری مریم جان! چیزی شده؟
مریم گفت:
-تولد مامانمه. نمیدونم چه هدیهای بهش بدم!