مادربزرگ چشمخانهاش پر از اشک شده بود و دانههای تسبیحش خسته صدا میدادند. دلم میخواست کلمات انبار شده پشت لبش هر چه زودتر به گوشم برسند و راز سر به مهر احمد شکسته شود، ولی مادربزرگ هیچ عجلهای نداشت. سکوت کرده بود. شاید داشت به کلمهٔ طلاق فکر میکرد. این کلمه هیچ وقت از زبان مادربزرگ به گوشم نخورده بود. برایم مضحک و غریب بود که روزی بین مادربزرگ و همسرش این جور حرفها رد و بدل شده باشد.