زنبورِ زردِ کوچولو ویز ویزی کرد و روی گل محمدی نشست. بویی کشید و به گل محمدی گفت:
- عجب بوی خوبی داری!
گل محمدی لبخندی زد:
- ممنونم. بفرمایید شهد میل کنید.
زنبور زرد کوچولو هر چقدر سعی کرد نتوانست شهد و گرده جمع کند. در همین موقع مارمولک کوچولو از روی ساقهی گل بالا آمد و تا چشمش به زنبور زرد کوچولو افتاد خندید و گفت:
- تو چرا نیش نداری؟ نکند نیشت جایی گیر کرده و کنده شده است!