روزی روزگاری در جنگلی بزرگ، جوجه کلاغی زندگی میکرد که یک مشکل بزرگ در زندگیاش داشت. جوجه کلاغ، صدای خودش را دوست نداشت. هر وقت که قار قار میکرد با خودش میگفت:
- آخر این چه صدایی است که من دارم؟ این صدا اصلاً قشنگ نیست!
آنوقت غمگین میشد و در فکر فرو میرفت. او هر روز به این مشکل فکر میکرد و به دنبال راه چارهای برای آن بود. تا اینکه یک روز جوجه کلاغ با خودش گفت:
- فهمیدم باید چه کار کنم! من باید صدایم را عوض کنم. نباید کار خیلی سختی باشد!