چند وقت است که فاطمه دچار پا درد عجیبی شده؛ طوری که تا کمی راه میرود پاهایش ورم میکند و درد میگیرد به همین خاطر بیشتر اوقات بچهها را آرام میکنم یا میخوابانم و میگذارم کنار فاطمه و خودم همۀ کارها را انجام میدهم. بعضی وقتها به پاهایش روغن بادام تلخ میمالم.
مصطفی و حبیب (دو پسر حاجی) برای کار به اراک رفتهاند و حاجی برایشان یک اتاق اجاره کرده است فقط گاهی آخر هفتهها به ده میآیند. از وقتی پسرها رفتهاند خانه خیلی خلوت و ساکت شده است.
فاطمه به حاجی گفته فردا برای ناهار برویم باغ. کوفته برنجیهای فاطمه خیلی خوش طعم است. به فاطمه میگویم:
- من تمام وسایل و مواد کوفته را برای فردا حاضر میکنم فقط شما درستش کنید؛ آخر کوفتههای شما خیلی خوشمزه است.
فاطمه میخندد.
- ای بلای زبان شیرین. باشد مروارید. موادش را حاضر کن، من کوفتهها را درست میکنم.
- راستی راز این کوفتههای خوشمزه را به من هم یاد میدهی؟
- مروارید نمیدانم سر به سرم میگذاری یا واقعاً دست پختم را دوست داری؟ اما باشد یادت میدهم.
آسیه و راضیه میگویند:
- برای ما غذا درست نکنید. ما دوتا میخواهیم برویم خانۀ نیره؛ حوصلۀ باغ آمدن با شما را نداریم.
فاطمه هم میگوید:
- هر طور راحتید.
یک سبد وسیله حاضر میکنم. فاطمه آهی میکشد:
- دلمان پوسید. بگذار یک نفسی بکشیم. صبح زود میرویم تا اذان مغرب هم میمانیم. مروارید برای بچههایت لباس تعویضی و پتو و هرچه لازم داری بیاور.