واپسین روز زندگی لوئی فون لطافت زمزمهای را داشت.
چشمها غرق در خواب و سر اندکی سنگین، از بستر برخاست، ضربه آهستهای به پشت دختربچهای زد که برای بیدارکردن او گونهاش را نوازش کرده بود. آب دماغی را که از بینی سیاه روان بود پاک کرد و پاهایش را در دمپاییهایش که روی زمین خاکی گذاشته شده بودند فرو برد.
بدنش را کش آورد و در اتاق غرق در آفتاب و پر از قدقدهای گوشخراش مرغها، و فریادهای دورتر پسربچههایی که بالای «موزا»ها سرگرم بریدن خوشههای موز بودند، پلک زد.
هنگامی که رایحه ناشی از ادویههای برخاسته از روستا را فرو میداد، از فکرش گذشت: چه آرامشی! فقط آواز پیگمههای باکا که در ساحل دیگر رود دور آتشی گرد آمده بودند، میتوانست لذتی بیش از آن عطر روستا به او ببخشد. او همواره از اینکه به خطه دیا و روستاهای بانتونشین دورافتاده سومولومو بازمیگردد احساس خوشبختی میکرد....