فیل و خواهرش پرون در شهر کوچیکی که یک رودخونه از وسطش رد میشد زندگی میکردن.
یک روز صبح، پرون که قرار بود با همکلاسیهاش به سفر بره، هیجانزده از یک طرفِ خونه به طرف دیگه میرفت و این کارش باعث شده بود برادرش فیل بهش حسودی کنه.
همون موقع صدای اتوبوس مدرسه رو شنیدن که به دنبال پرون اومده بود و راننده با بیصبری بوق میزد تا بیشتر از این معطل نشه.
پرون خانوادهاش رو بغل کرد، گونههاشون رو بوسید و با سرعت به سمت دوستهاش که توی اتوبوس نشسته بودن رفت و بهشون ملحق شد.
اون بالاخره داشت به یک ماجراجویی میرفت…