بابابزرگ کسی بود که همیشه داشت گوش میکرد.
اون به رادیو در حالی که صداش تا ته بلند بود گوش میداد، آهنگهای که بلد بود رو باهاش هم خونی میکرد، با دستش روی میز ضرب میگرفت و وقتهایی که آهنگها رو نمیشناخت موج رادیو رو عوض میکرد تا اون موسیقی که دوست داشت رو پیدا کنه.
بعد من رو بلند میکرد و با ریتم آهنگ توی بغلش تکون میداد.
وقتهایی که من پیش بابابزرگ و مامان بزرگم بودم و اونها میخواستن خرید کنن، بابابزرگ همیشه به حرف مامان بزرگ گوش میداد که چی بخره.
مامانبزرگ ازش میپرسید که نیازی به لیست خرید داره یا نه و اون میگفت که لازم نیست و همه چیزای توی لیست رو توی ذهنش ذخیره کرده.
بعد من و بابابزرگ باهم به فروشگاه میرفتیم و اون که همه چیزهای توی لیست رو فراموش کرده بود، به جاش هرچی که خودش یا من دوست داشتیم رو میخرید.
به نظر من این مدل خرید، بهترین نوع خرید کردنه.