روزی روزگاری، گاوی به نام بِلا در مزرعهای همراه با کلی حیوونِ دیگه زندگی میکرد.
اما بلا یک گاو عادی نبود.
اون تصورات و خیالهای عجیبی داشت.
فکر میکرد که یک مرغه و بیشتر وقتش رو کنار مرغها می گذروند.
مثل اونها از روی زمین دونه میخورد و سعی میکرد روی یکی از پاهاش بایسته.
مرغها که میترسیدن یه موقع بلا روی جوجههاشون لگد کنه، همیشه به بچههاشون می گفتن که از اون دور باشن.
بعضی وقتها هم که خیلی به مرغها نزدیک میشد، خروسها باهاش دعوا میافتادن، بهش نوک میزدن و سرش داد میکشیدن تا ازشون دور بشه.