کار خیلی طول نکشید. با دو رفتوبرگشت تمام اثاثش از گاری به اتاق زیرشیروانی انتقال یافتند. خواست میز را، میز کار باارزش را خودش حمل کند. هنگامی که آن را از دست باربر میگرفت گفت:
ــ این خیلی مهم است!
ــ هرطور شما بخواهید شاهزاده من!
در پلکان پایانناپذیر که مانند رودهای تنگ بود و باریکهای از نور خورشید در هر پاگرد، کثافت شیشهها را تشدید میکرد، صدای مرد را شنید که مسخرهاش میکرد:
ــ سنگین نیست، ولی پنج طبقه راه، پاهایتان را مثل سرب میکند، مگر نه؟
باربر کتابخانه را به دیوار تکیه داد و روی تشک که هنوز لوله بود نشست. همکارش که زیر بار کمد لباس خم شده بود به درون میآمد.