میز شام، مرتب و کامل چیده شده بود. همه میهمانان آمادهی هجوم به غذاها بودند، ولی هنوز دستوری از من صادر نشده بود. با موبایل دور میز میچرخیدم و از غذاها و دسرها و سالادها فیلم و عکس میگرفتم. برایم اهمیت داشت که دیگران، مرا زنی منظم، خانهدار و عاشق آشپزی بدانند؛ و این سه خصلت، ویژگیهایی بودند که مادرم، اصلا آنها را نداشت.
مادرشوهرم از بالای میز گفت:
«مینا جان، از گشنگی مُردیم.»
هول هولی چند عکس دیگر گرفتم و گفتم:
حالا بفرمایین!
همگی شروع به خوردن کردند. سه نوع خورشت، دو رقم برنج و خوراک مرغ رژیمی که برای پدرشوهرم درست کرده بودم، همهی سلیقه ها را راضی میکرد. تازه، انواع سالاد و دسر هم در دسترسشان بود. خیلی زود شروع به تعریف از غذاها کردند. عادت نداشتم هر هفته و ماه، اقوام شوهرم را میهمان کنم؛ ولی هر شش ماه یکبار، چنان شامی تدارک میدیدم که تا دعوت بعدی، زبانزد همهی آنها مخصوصا بچههای آنها میشد. این کار، زمان دلخواهم را برای دید و بازدید، تعیین میکرد؛ دیرتر بیا و بهتر پذیرایی شو!
شوهرم ارژنگ، کنار مادرش نشسته بود. حالت چهرهاش شبیه پسر بچهای بود که دوستانش را برای جشن تولدش دعوت کرده باشند؛ هم خوشحال بود و هم، از اینهمه تلاش برای نشستن در جایگاه پادشاه بیمناک. بعد از اتمام میهمانی، تا چند ماه نمیدانست برای جبران کار من، دقیقا باید چه کار کند!؟
همه از آشپزی من تعریف میکردند و من با لبخند به آنها پاسخ میدادم، در حالیکه درونم از خشمی عجیب میسوخت. همهی طول میهمانی، از این نگران بودم که آنها خشم مرا ببینند؛ بنابراین در ابراز خوشحالی، اغراق میکردم و همزمان از کشف این نقاب، نگران بودم...