روزی روزگاری، مردِ میانسالی به نامِ فِرِدریک به همراه همسر و بچه هاش توی یک خونهی خیلی کوچیک و بهم ریخته زندگی میکردن.
خونهی فردریک فقط یک کلبه ی چهار دیواری بود که هیچ اتاقی نداشت، برای همین، هر روز با ناراحتی به خودش میگفت:
"من واقعا به خونهی بزرگتری نیاز دارم، اینجا برای من و خانوادم خیلی کوچیکه."
یک شب، اونها بعد از خوردن شام روی تشکهاشون دراز کشیدن تا بخوابن، اما صدای خروپفهای همسرش و بازیگوشیهای بچههاش نمیگذاشتن اون چشم رو هم بزاره.
فردریک هرکاری کرد خوابش نبرد، پس با ناراحتی از جاش بلند شد و روی صندلی نشست…