من اون شب وقتی به تختخوابم میرفتم خیلی خوشحال بودم.
اینطور نیست که هروقت میخوام بخوابم خوشحال باشم، ولی اون شب تا جایی که ممکن بود ذوق داشتم، چون آخرین شب ۵ سالگیم بود.
روز بعد که از خواب بیدار میشدم دیگه ۶ ساله بودم،برای همین هم انقدر خوشحال بودم.
مگه چند بار ممکنه که ۵ساله به خواب بری و ۶ ساله بیدار شی؟
فردا روز تولدم بود و کلی چیزهای خوب گیرم میاومد.
کیک تولد. کادوها و اسباب بازیها…. واااای! و شاید… شاید… یک سگ کوچولوی قهوهای رنگ.
من بارها و بارها آرزو کردم که یک سگ کوچولوی قهوهای داشته باشم.
وای که چقدر آرزو کر دم…