هوا تقریباً تاریک بود. مرد آهسته و سنگین قدم برمیداشت. پیدا بود عمداً قدمهایش را کند برمیدارد. در میان اینهمه شلوغی و هیاهو، صدا به صدا نمیرسید. نزدیک عید بود. مرد با حسرت به هیجان مغازهدارها و مردم نگاه میکرد؛ به لبخندهایشان، دستهای پر از پاکت و خرید. دلش میخواست هرگز به خانه نرسد. شاید اگر میتوانست، شب هم به خانه برنمیگشت؛ اما افسوس....
در همین افکار بود که دید به سر کوچه رسیده. درِ بزرگ و زنگزدۀ خانۀ اجارهایشان در انتهای کوچه خودنمایی میکرد. آنقدر قدیمی و رنگورورفته بود که بهسختی میشد رنگش را حدس زد. البته خانههای دیگر آن محله هم کم از این خانه نداشتند. انگار همه قوارۀ این کوچۀ تنگ و خاکی بودند. چشمان پردردوحسرتش را به انتهای کوچه دوخت. با نگرانی قدم برمیداشت. بالاخره کلید را روی در انداخت، بسماللهی گفت و وارد خانه شد.
هاشم از آن جوانمردهای روزگار بود. با وجودی سرشار از انسانیت و دستهایی پینهبسته که هیچوقت باعث خجالتش نبودند. ولی این بار، این دستهای خالی شرمندهاش کرده بودند؛ شرمنده از نگاه غمبار دخترانش؛ شرمنده از سفرۀ بینان خانهاش؛ شرمنده از چشمان منتظر همسرش.