روزی روزگاری سنجاب کوچولویی در جنگل در حال پیدا کردن فندقهایی بود که زیر درخت بزرگی ریخته بود. سنجاب کوچولو میخواست آن فندقها را برای زمستان ذخیره کند.
ناگهان برگ بزرگی از بالای درخت بر زمین افتاد. سنجاب کوچولو که در حال کندن چالهی بزرگی بود تا فندقهایش را در آن پنهان کند، ناگهان باشنیدن صدای برگ از جا پرید و با ترس گفت:
- این چه بود؟ این چه صدایی بود؟
سنجاب کوچولو آنقدر ترسیده بود که پا به فرار گذاشت و همانطور که میدوید با خرگوش برخورد کرد که در حال چیدن برگهای گل شبدر بود.
خرگوش گفت:
- چه شده سنجاب کوچولو؟ به نظر میرسد که حسابی ترسیدهای!