آفتاب پرست کوچولو تازه به دنیا آمده بود. او اولین بار بود که جنگل به آن بزرگی را میدید. همه چیز بسیار بزرگ و ترسناک به نظرش میآمد و آفتاب پرست کوچولو خیلی احساس تنهایی و ترس میکرد. آخر او خیلی کوچولو بود و میترسید یکی از روزها که روی برگی خوابیده است، حیوان بزرگی او را زیر دست و پایش له کند. یا اینکه کسی پیدا شود و بخواهد او را بخورد. آفتاب پرست کوچولو نمیدانست چطور باید از خودش مراقبت کند و با خودش میگفت:
- کاش من هم یک حیوان بزرگ و قدرتمند بودم! آخر من چرا اینقدر کوچک هستم؟ نکند بلایی بر سرم بیاید؟ جنگل خیلی بزرگ است!