آقای بالبینو(۲۰) با لباس کاملاً سفید و آهارخورده و اتوشدهای که از بهترین پارچههای انگلیسی دوخته شده بود، با کلاه حصیری بزرگی که تا کمرگاهش را در سایه قرار میداد، ترکه و کشیده، عصبانیتر از همیشه، به مهمانخانه گل آمازونها قدم گذاشت.
بختش یاری نکرده بود. تلاش فراوان کرده بود، خودش را خسته کرده بود. در داخله سئارا(۲۱) تمام کوهها و درهها را زیر پا گذاشته بود تا برای جمعآوری کائوچو در جنگل، کارگر استخدام کند. ولی روستاییان سئارا چون در آن فصل با خطر خشکسالی مواجه نبودند، طبق معمول نگرانی فردا را نداشتند و بازهم ترجیح میدادند، در خانه خود، با بدبختیشان بمانند ولی خود را گرفتار تبهای هولناک آمازونی نکنند، و سه تن از کسانی هم که به خدمت گرفته شده بودند ــ دقیقا سه تن ــ راه فرار در پیش گرفته بودند. بهراستی آقای بالبینو چه رنجی کشیده بود! ژوکا تریستائو(۲۲) که او را یکی از برگهای برنده خود میدانست، وقتی او را میدید که در بازگشت از سفر سئارا با این دسته ناچیز کارگران که تازه سه نفر هم کسری داشت از کشتی پیاده میشود، چه قیافهای پیدا میکرد؟ و کائتانو(۲۳) که خیلی دلش میخواست خودش به خرج مزرعه برای استخدام کارگر به این سفر برود و با حسادت تمام، عزیمت او را نظاره کرده بود، بالبینو را وقتی که بازمیگشت چقدر مسخره میکرد!... سه نفر ناپدید شده بودند، ها! ها! ها! دو کونتو(۲۴)، چهارهزار سکه که به آب افکنده شده بود...