در جنگلی بزرگ میمون کوچکی زندگی میکرد که هیچکدام از حیوانات دوست نداشتند با او دوست شوند. آخر میمون کوچولو یک اخلاق خیلی بد داشت که همه را ناراحت و آزرده میکرد. او دوست داشت همیشه بخندد و خوشحالی کند و فکر میکرد بهترین راه برای همیشه خندیدن این است که سر به سر بقیهی حیوانات بگذارد، آنها را دست بیاندازد و مسخره کند.
میمون کوچولو هر روز که از خواب بیدار میشد، لبخندی میزد و میگفت:
- خب امروز خیلی روز خوبی به نظر میرسد! امروز باید حسابی بخندم!