گربه سیاهه اما از این زندگی اصلاً راضی و خوشحال نبود. روزها که در مزرعه میچرخید نگاهی به جوجه کوچولوها که با اشتها دانه میخوردند میانداخت و میگفت:
- اینها را ببین! اینقدر کوچک و ضعیف هستند که اگر روزی کسی به آنها دانه ندهد از گرسنگی میمیرند! اما باز هم اینقدر بیخود خوشحال و سرحال هستند! کاش میشد میتوانستم حسابی آنها را بترسانم!
اما جوجهها از گربه سیاهه نمیترسیدند.