فقط نور یک چراغ کوچک بود و بوی تندِ کاشاسا.
گرهگورائو لیوان را سرکشید، از گوشه دهان تفی انداخت و لیوان دیگری سفارش داد. چشمان بیفروغ گاریمپهئیروها، گرهگورائو را نظاره میکرد و همه منتظر بودند که او بقیه ماجرا را تعریف کند.
ــ خوب، بعد چه اتفاقی افتاد؟
ــ هیچ. برای من اتفاقی نیفتاد. اگر اتفاقی افتاده بود به جای آنکه اینجا باشم، آنجا افتاده بودم. بدن من بسته است، نفوذناپذیر است. گلوله به بدنم فرو نمیرود. چون حمایتشده هستم، بله، حمایتشده پدر تعمیدیام، پدر سیسرو، همینطور تحت حمایت آنتوان ده کاسکای قدیس. ولی بد ماجرایی بود. پلیس همهجا بود.
ــ تو چه کردی؟...