روزی روزگاری پسر چوپانی بود که از یک گله گوسفند نگهداری میکرد. در یک روز کسل کننده تصمیم گرفت که به روستاییان حقه بزند و خود را سرگرم کند. به همین خاطر فریاد زد: کمک کمک گرگ گرگ روستاییان صدای او را شنیدند و با عجله برای کمک به پسر چوپان آمدند هنگامی که به او رسیدند پرسیدند: گرگ کجاست؟ اما پسرک در پاسخ بلند خندید و گفت: گولتون زدم فقط میخواستم فریبتون بدم، پسرک چوپان چند روز بعد هم دوباره این کار را انجام داد. اما چند روز بعد گرگی به مزرعه آمد و...