بابابزرگ اِرنست کم کم داشت آمادهی خواب می شد.
دیروقت بود و نوههاش هم بیش از اندازه بیدار مونده بودن.
پس از جاش بلند شد، صداشو کرد و گفت: "پاشین بچهها، وقت خوابه."
اونها هم طبق معمول از بابابزرگ خواستن که براشون قصه بگه.
بابابزرگ با خودش فکر کرد اگه این چیزی بود که اونها میخواستن، به گمونش ضرری نداشت که یکی دیگه از ماجراهای کیویاک رو براشون تعریف کنه.
وقتی این رو گفت، بچهها بهش التماس کردن که هرچی زودتر داستان رو براشون تعریف کنه.