اون روز همهی اعضای خانواد ام برای استقبال ازم به اسکله اومده بودن.
حسم جوری بود که انگار هزاران پرنده توی سینهام بال بال میزدن تا من رو به خونه و پیش خانوادهام برگردونن.
از روی عرشهی قایق بیرون پریدم تا خودم رو به مادرم برسونم.
چهرهاش مثل سنگ بیحرکت بود و با همون مقدار اندکی که از انگلیسی میدونست بهم گفت:
"تو دختر من نیستی."
و با این حرفش، پرندهها از آسمون قلبم سقوط کردن…