در پاسخدهی به ادبیات، مغز ما را فریب میدهد. وقتی "قلب قصهگوی" آلنپو به تپش مرگبارش ادامه میدهد مضطرب میشویم، با مرگ "نل کوچولوی" محبوب دیکنز غمگین میشویم؛ یا وقتی قهرمانِ زن جین آستین به مرد مورد علاقهاش میرسد شاد میشویم؛ چرا؟ در حالی که خوب میدانیم او صرفاً شخصیتی در کتاب و جوهرِ روی کاغذ است.
فریبهای مغز هنگام تماشای فیلم آشکارتر هم میشوند (به عقیدهی من فیلم نیز مانند نمایشها گونهای از ادبیات است). وقتی ستارهی آیندهی بلوند و جذاب در جستجویِ دوست گمشدهاش دری که غِژغِژ میکند را باز میکند و وارد سالنی تاریک میشود با خود میگوییم نرو آنجا! نرو آنجا! سپس وقتی دیوانهای با کلاه هاکی از گوشهای تاریک در حالی که ارهای زنجیرهای را دور سر میچرخاند بیرون میپرد من و شما و همهی آدمهای اطراف از جا میپریم. چرا با این که میدانیم دختر بلوند و آن دیوانه فقط تشعشع ذرات نور بر پردهی سینما هستند باز از جا میپریم؟
به طور اتفاقی، فیلم زیبایِ قدیمی و اشک برانگیز قصهی عشق را در حومهای در فلوریدا دیدم. آنجا از کارگران دهاتی گرفته تا افرادی که درجهی دکتری داشتند همه اشک از گونههایشان جاری بود، چون جنی کاوالری، دختری از دانشگاه رادکلیف که تازه ازدواج کرده بود، به علت سرطان خون در حال احتضار بود.
من وقتی برای صدمین بار به صحنهی آخر فیلم کازابلانکا میرسم با خود میگویم آیا همفری بوگارت زن مورد علاقهی خود اینگرید برگمن را با شوهر شجاع اما کودنش که به او نیاز دارد سوار هواپیما میکند؟ هر بار منتظرم که چه اتفاقی میافتد هرچند به خوبی میدانم او این کار را خواهد کرد.
از زمان ارسطو، افرادی که روی ادبیات تأمل داشتهاند با چنین معماهای روانشناختی مواجه بودهاند؛ اما نظریهپردازان ادبی از دوران قبلتر از این نیز با محدودیتهای روانشناسی آن دوران روبهرو بودهاند. روانشناسیِ علمی صرفاً از قرن گذشته شکل گرفته است و از پیدایش عصبشناسی که از طریق آن میتوانیم سیستمهای واقعی مغز را مشاهده کنیم فقط چند دهه میگذرد.